عنوانش فریبنده بود و نشانی غلط میداد؛ راهیان نور و… در میان دو کمانک (زور)! لابد یک افشاگری دیگر از باجگیری و زور گویی این دار و دستۀ خیرهسر و پردهدر. بیخیال کلیک میکنم و با نیمنگاهی، برآشفته و در جایم میخکوب میشوم. پیش از آن که مجالی برای انتخاب میان دیدن یا ندیدن باشد، پایان یافته است. گلویم خشک شده و شرم بر خشم پیشدستی میکند و دلم را به آشوب میکشد؛ تلخی طعم نهادین گناه بر تلخی به دهان دویدۀ صفرا چیره میشود و پناه میبرم به این گریزگاه آشنا که نبینم و نشنوم و …هیچ نگویم. انگشتانم بیاختیار پیش میدوند و پاک میکنند.
دیگر جرأت نمیکنم به سراغش بروم و در انبوهۀ زدودهها پیدایش کنم. اما پیاپی، شیخ غولپیکربا گردنی ستبر که به زبان مردم «تبر هم آن را نمیزند!» پیش چشمانم گرم رقصی چندشآور است. در آغاز با لرزههای شانههایی گوشتالود، عبا از دوش میاندازد، سپس گوشۀ دامان لباده به دست، سر در پی پسرک میگذارد. در این تکاپو و تقلای جنونآسا عمامه از سرش به یک سو میغلتد و او با قهقههای خفه در گلو میخندد. نوای این رقص هیولاباره، گلبانگ اذان است از هر مسجد و مناره. شیخ رقاص با کش آمدن واژههای اذان ابروها را تا به تا بالا میاندازد وبا جنباندن گردن، پاها را به صد عشوه و ناز، یکایک از بند زیرشلوار آزاد میسازد. اذان مغرب در گوش همۀ شهر شیپور «حی علی خیر العمل» مینوازد که شیخ یکباره خود را روی شکار رمیده میاندازد. پنجه بر شلوار خاکیرنگ پسرک بسیجی میساید و هنهنکنان خود را روی او میکشد. نفسزنان قربان، صدقۀ پسرک میرود و با گونههایی گرگرفته به زورآوری میپردازد. در این کشاکش گویا فشار سنگینی وزن و کهنسالی، نفسش را میبرد که بیگمان بالای هفتاد سال از سر گذرانده. ناگزیر دست میگرداند و نقشی بسزا برای عمامۀ یک سو افتاده مییابد. دستار مقدس را همچون نازبالشی زیر یک زانو میگذارد تا بیواهمه از فشار بر زانوان مبارک، زورورزی کند. آنگاه با همۀ توان بر شکار اسیر میتازد.
از چشم نیمباز دو لتۀ دری کهنه و چوبین، چشمی میپاید و دستی لحظهلحظۀ این گنداب متلاطم را با دوربین یک گوشی همراه میرباید. شاهدی که انگار بارها دیده شیخ، پسرکان نوبالغ را به کدام خلوتگاه خانۀ خدا کشیده و چگونه از آنها کام دل گرفته. چه میدانم؛ شاید شاهدی که خود بارها شکار شیخ لجنکاره بوده و اینک با بغضی ناگشودنی در گلو و به امید کینخواهی، دست به رسوایی او گشوده.
کف معرکۀ گندآلود، لخت و خالیست؛ گویا زیرزمین مسجدی یا سردابهای برای سرپوش نهادن بر زهد ریایی هزارسالۀ منبرنشینان. اما آنچه بیشتر دلم را میفشارد، چهرۀ معصوم پسرک است که در آن نه نشانی از درد میبینی، نه لرزهای از لذت و نه تکانی برای رهایی؛ فقط دو چشم درشت سیاه با شعلهای سوزان از هراسیدن و تسلیمی از سر تباه شدن ویکسره تن سپردن. با این وادادگی پیداست که نباید بار اولش باشد و کهنهشکاریست از دست رفته و آبدیدهایست آموخته. دست بالا دوازده – سیزده ساله است؛ سراپا در لباس پرافتخار بسیجی و حتی چفیهای بر گردن که گویا فوران اشتیاق و عطش شیخ مجال برداشتن آن را هم نداده.
یعنی امیال خروشان این زهدفروشان را حتی مجاز بودن چهار زن عقدی وبیش از چهل صیغه در شرع مقدسشان و نظربازیهای پای منبر و در خلوت، نماز جماعت برپا کردن نامتعارف با گروه تنفروشان نیز فرونمینشاند؟! آیا از شیوههای معمول دلزده شدهاند که دل بر نازکاندامان نورستهای میبندند که پدر و مادر مسلمان با دلی آسوده و به سودای اعتلای اسلام به دستشان سپردهاند. آنگاه هم اینان درمجالس وعظ گلو میدرانند که دگرگرایان را بنا به حکم خدشهناپذیر شریعت باید به مرگی فجیع نابود کرد؛ یا با سوزاندن در آتش، یا آوار کردن دیوار بر سرشان یا… . و هنگامی که بگویی این مزخرفات در قرآن نیامده، پس دلیل و برهانتان کجاست، با نگاهی عاقل اندر سفیه، پرسشگر را هم کافر و محارب میخوانند و این گونه بر انبوه بیخبران حکم میرانند.
در حالی که برخی از بلاد کفار! – نامی که همین آقایان خبره در انواع شهوترانی به جوامع پیشرفته میدهند – هر روز رو به سوی پذیرش «دگرباشی فطری» گام برمیدارند؛ چرا که خردمندانه دریافتهاند با طرد گرایشات طبیعی انسانها، نه تنها آفرینش خدا زیر سؤال میرود، بلکه بخشی از جامعه ناگزیر با سرکوب، به رفتار ناهنجار پنهانکاری و خلافکاری رو میآورد. اینجاست که فریاد وامسلمانی پیشوایان پارسایی گوش فلک را کر میکند که آخر زمان فرارسیده؛ چرا که فساد آشکار شده و به اوج ملکوت سر کشیده. گویا نمیبینند که اگر فلان کشیش مسیحی از قداست خود سوء استفاده میکند و کودکان بیگناه را مورد بهرهبرداری جنسی قرار میدهد، دست کم همان جوامع به اصطلاح کفار بر طبل رسواییاش میکوبند ودر هر مقام والای مذهبی که باشد، بدون لاپوشانی، او را پای میز محاکمه میکشانند. حال آن که میدانیم در بیشتر جرایمی از این دست، ایراد به مذهب همان کشیشان بازمیگردد که تمایلات طبیعی انسان را نفی کرده و به تبلیغ گوشهگیری و رهبانیت پرداخته است. یعنی آن روحانیون مجرم، طبق اعتقادات نادرست از ازدواج و برقراری رابطۀ طبیعی جنسی محروم هستند که پیامد ناگزیر آن ناکامی، همین رویکرد انحرافی خواهد بود که گریبان جامعه را میگیرد. اما روحانیون ما با برپایی حرمسراها و نهایت کامرانیها چه عذری برای این سیاهکاریها دارند؟! بنا به فتوای خدشهناپذیر خود ایشان حتی اگر دو انسان بالغ با داشتن گرایش فطری و رضایت دوسویه چنین ارتباطی برقرار کنند، مرتکب گناه کبیره شدهاند، اما چگونه است که روحانیون دینی ما با بهرهگیری جنسی نهانی از کودک همجنس و نابالغ، نورافکن بهشت برین برای مردمان غافل این دیار، بلکه سراسر این کرۀ دوار به شمار میآیند؟!
شیخ مدعی تقوا پیش چشمانم گهگاه از گونههای لطیف شکار رام خود، بوسههای آبدار میچیند و از نفس گند آن عفریت پیر، هیچ نشانی از اکراه در چهرۀ پسرک نمینشیند. میدانم آن شکار در ظاهر رام، آموزش میبیند تا بغض این بهرهکشی ناجوانمردانه را در جایی دیگر هوار کند؛ آنگاه که باتوم یا چماقی به دستش میدهند و اختیاردارش میکنند تا بر سر هموطن معترض و خاموش خود بکوبد و اوست که بیشک با تمامی توان ابرازنشدۀ خود بر سر پیر و جوان و زن و مرد خواهد کوفت. آنگاه که در سیاهچالهای این مملکت کفرستیز و اسلامپناه، مباح میکنند که با همان گستاخی شیخ متجاوز، حرمت اسیرانی باشهامت و استوار بر حقخواهی را بشکند، بیتردید خواهد شکست. هر قدرجایگاه آن اسیران والاتر باشد و پایداریشان چشمگیرتر، اهانت به آنهابیشتر بر حقارتهای فروخوردۀ کودک زخمی او مرهم خواهد بود؛ زخمهایی که شاید هیچگاه نتواند از بیم آن روحانی قدسی، آنها را حتی نزد خانوادۀ خود آشکار کند.
نفیر اذان خاموشی میگیرد که شیخ هم از تکانهای پرتنش بر پیکر خرد آن نونهال بازمیماند. از دیرباز تا کنون بسیار شنیده بودم و شنیده بودیم که واعظان قوم ما این کارهاند و «چون به خلوت میروند، آن کار دیگر میکنند»، اما چه کنم که انگار دست خودم نیست؛ با دیدن این فیلم شرم میکنم که درخور چنین حاکمان و پیشوایانی هستیم. شرم میکنم که مستند این تباهی را به دیگران، حتی به دوستان و آشنایان نشان دهم و از همین شرم نابجاست که قلمم نزدیک به یک ماه سرافکنده میماند تا امروز که به خود تشر میزنم: «بس کن! خود را به ندیدن زدن و در نهان از پردهدریهای بدکاران آه کشیدن مایۀ شرمساریست!»
قلم به کار تکثیر این منجلاب برداشتهام که بسنده نمیکند خواندن گروهی باخبر که حتی دست به کار و خبرۀ ابررسانۀ دنیای کنونی هستند. میخواهم این سند دیداری را تکثیر کنم؛ در اندازۀ توش و توان خودم. روی هر کدام با رنگ سبز مینویسم: «در مساجد فرزندان شما را الهی میکنند!» حتماً فعل جمله را هم سرخرنگ مینویسم و سُر میدهم زیر درگاه خانههایی بی برگ و نوا در این شهر که ساکنانش با دلی خوش از سر فقر یا در اوج یقین، جگرگوشگان خود را به دست ناپاک این گرگان هر باور و ایمان میسپارند. تا شاید با برخاستن نغمۀ ملکوتی اذان بر امنیت فرزندانشان بیمناک شوند و بر گفتار تهی این مدعیان پرهیزکاری با دیدۀ تردید بنگرند. باید دست به کار شوم؛ تا حالا هم دیر کردهام؛ آن قدر که ما را با این احساس شوم گناه پروراندهاند. آیا شما با من همراه میشوید؟
دیگر جرأت نمیکنم به سراغش بروم و در انبوهۀ زدودهها پیدایش کنم. اما پیاپی، شیخ غولپیکربا گردنی ستبر که به زبان مردم «تبر هم آن را نمیزند!» پیش چشمانم گرم رقصی چندشآور است. در آغاز با لرزههای شانههایی گوشتالود، عبا از دوش میاندازد، سپس گوشۀ دامان لباده به دست، سر در پی پسرک میگذارد. در این تکاپو و تقلای جنونآسا عمامه از سرش به یک سو میغلتد و او با قهقههای خفه در گلو میخندد. نوای این رقص هیولاباره، گلبانگ اذان است از هر مسجد و مناره. شیخ رقاص با کش آمدن واژههای اذان ابروها را تا به تا بالا میاندازد وبا جنباندن گردن، پاها را به صد عشوه و ناز، یکایک از بند زیرشلوار آزاد میسازد. اذان مغرب در گوش همۀ شهر شیپور «حی علی خیر العمل» مینوازد که شیخ یکباره خود را روی شکار رمیده میاندازد. پنجه بر شلوار خاکیرنگ پسرک بسیجی میساید و هنهنکنان خود را روی او میکشد. نفسزنان قربان، صدقۀ پسرک میرود و با گونههایی گرگرفته به زورآوری میپردازد. در این کشاکش گویا فشار سنگینی وزن و کهنسالی، نفسش را میبرد که بیگمان بالای هفتاد سال از سر گذرانده. ناگزیر دست میگرداند و نقشی بسزا برای عمامۀ یک سو افتاده مییابد. دستار مقدس را همچون نازبالشی زیر یک زانو میگذارد تا بیواهمه از فشار بر زانوان مبارک، زورورزی کند. آنگاه با همۀ توان بر شکار اسیر میتازد.
از چشم نیمباز دو لتۀ دری کهنه و چوبین، چشمی میپاید و دستی لحظهلحظۀ این گنداب متلاطم را با دوربین یک گوشی همراه میرباید. شاهدی که انگار بارها دیده شیخ، پسرکان نوبالغ را به کدام خلوتگاه خانۀ خدا کشیده و چگونه از آنها کام دل گرفته. چه میدانم؛ شاید شاهدی که خود بارها شکار شیخ لجنکاره بوده و اینک با بغضی ناگشودنی در گلو و به امید کینخواهی، دست به رسوایی او گشوده.
کف معرکۀ گندآلود، لخت و خالیست؛ گویا زیرزمین مسجدی یا سردابهای برای سرپوش نهادن بر زهد ریایی هزارسالۀ منبرنشینان. اما آنچه بیشتر دلم را میفشارد، چهرۀ معصوم پسرک است که در آن نه نشانی از درد میبینی، نه لرزهای از لذت و نه تکانی برای رهایی؛ فقط دو چشم درشت سیاه با شعلهای سوزان از هراسیدن و تسلیمی از سر تباه شدن ویکسره تن سپردن. با این وادادگی پیداست که نباید بار اولش باشد و کهنهشکاریست از دست رفته و آبدیدهایست آموخته. دست بالا دوازده – سیزده ساله است؛ سراپا در لباس پرافتخار بسیجی و حتی چفیهای بر گردن که گویا فوران اشتیاق و عطش شیخ مجال برداشتن آن را هم نداده.
یعنی امیال خروشان این زهدفروشان را حتی مجاز بودن چهار زن عقدی وبیش از چهل صیغه در شرع مقدسشان و نظربازیهای پای منبر و در خلوت، نماز جماعت برپا کردن نامتعارف با گروه تنفروشان نیز فرونمینشاند؟! آیا از شیوههای معمول دلزده شدهاند که دل بر نازکاندامان نورستهای میبندند که پدر و مادر مسلمان با دلی آسوده و به سودای اعتلای اسلام به دستشان سپردهاند. آنگاه هم اینان درمجالس وعظ گلو میدرانند که دگرگرایان را بنا به حکم خدشهناپذیر شریعت باید به مرگی فجیع نابود کرد؛ یا با سوزاندن در آتش، یا آوار کردن دیوار بر سرشان یا… . و هنگامی که بگویی این مزخرفات در قرآن نیامده، پس دلیل و برهانتان کجاست، با نگاهی عاقل اندر سفیه، پرسشگر را هم کافر و محارب میخوانند و این گونه بر انبوه بیخبران حکم میرانند.
در حالی که برخی از بلاد کفار! – نامی که همین آقایان خبره در انواع شهوترانی به جوامع پیشرفته میدهند – هر روز رو به سوی پذیرش «دگرباشی فطری» گام برمیدارند؛ چرا که خردمندانه دریافتهاند با طرد گرایشات طبیعی انسانها، نه تنها آفرینش خدا زیر سؤال میرود، بلکه بخشی از جامعه ناگزیر با سرکوب، به رفتار ناهنجار پنهانکاری و خلافکاری رو میآورد. اینجاست که فریاد وامسلمانی پیشوایان پارسایی گوش فلک را کر میکند که آخر زمان فرارسیده؛ چرا که فساد آشکار شده و به اوج ملکوت سر کشیده. گویا نمیبینند که اگر فلان کشیش مسیحی از قداست خود سوء استفاده میکند و کودکان بیگناه را مورد بهرهبرداری جنسی قرار میدهد، دست کم همان جوامع به اصطلاح کفار بر طبل رسواییاش میکوبند ودر هر مقام والای مذهبی که باشد، بدون لاپوشانی، او را پای میز محاکمه میکشانند. حال آن که میدانیم در بیشتر جرایمی از این دست، ایراد به مذهب همان کشیشان بازمیگردد که تمایلات طبیعی انسان را نفی کرده و به تبلیغ گوشهگیری و رهبانیت پرداخته است. یعنی آن روحانیون مجرم، طبق اعتقادات نادرست از ازدواج و برقراری رابطۀ طبیعی جنسی محروم هستند که پیامد ناگزیر آن ناکامی، همین رویکرد انحرافی خواهد بود که گریبان جامعه را میگیرد. اما روحانیون ما با برپایی حرمسراها و نهایت کامرانیها چه عذری برای این سیاهکاریها دارند؟! بنا به فتوای خدشهناپذیر خود ایشان حتی اگر دو انسان بالغ با داشتن گرایش فطری و رضایت دوسویه چنین ارتباطی برقرار کنند، مرتکب گناه کبیره شدهاند، اما چگونه است که روحانیون دینی ما با بهرهگیری جنسی نهانی از کودک همجنس و نابالغ، نورافکن بهشت برین برای مردمان غافل این دیار، بلکه سراسر این کرۀ دوار به شمار میآیند؟!
شیخ مدعی تقوا پیش چشمانم گهگاه از گونههای لطیف شکار رام خود، بوسههای آبدار میچیند و از نفس گند آن عفریت پیر، هیچ نشانی از اکراه در چهرۀ پسرک نمینشیند. میدانم آن شکار در ظاهر رام، آموزش میبیند تا بغض این بهرهکشی ناجوانمردانه را در جایی دیگر هوار کند؛ آنگاه که باتوم یا چماقی به دستش میدهند و اختیاردارش میکنند تا بر سر هموطن معترض و خاموش خود بکوبد و اوست که بیشک با تمامی توان ابرازنشدۀ خود بر سر پیر و جوان و زن و مرد خواهد کوفت. آنگاه که در سیاهچالهای این مملکت کفرستیز و اسلامپناه، مباح میکنند که با همان گستاخی شیخ متجاوز، حرمت اسیرانی باشهامت و استوار بر حقخواهی را بشکند، بیتردید خواهد شکست. هر قدرجایگاه آن اسیران والاتر باشد و پایداریشان چشمگیرتر، اهانت به آنهابیشتر بر حقارتهای فروخوردۀ کودک زخمی او مرهم خواهد بود؛ زخمهایی که شاید هیچگاه نتواند از بیم آن روحانی قدسی، آنها را حتی نزد خانوادۀ خود آشکار کند.
نفیر اذان خاموشی میگیرد که شیخ هم از تکانهای پرتنش بر پیکر خرد آن نونهال بازمیماند. از دیرباز تا کنون بسیار شنیده بودم و شنیده بودیم که واعظان قوم ما این کارهاند و «چون به خلوت میروند، آن کار دیگر میکنند»، اما چه کنم که انگار دست خودم نیست؛ با دیدن این فیلم شرم میکنم که درخور چنین حاکمان و پیشوایانی هستیم. شرم میکنم که مستند این تباهی را به دیگران، حتی به دوستان و آشنایان نشان دهم و از همین شرم نابجاست که قلمم نزدیک به یک ماه سرافکنده میماند تا امروز که به خود تشر میزنم: «بس کن! خود را به ندیدن زدن و در نهان از پردهدریهای بدکاران آه کشیدن مایۀ شرمساریست!»
قلم به کار تکثیر این منجلاب برداشتهام که بسنده نمیکند خواندن گروهی باخبر که حتی دست به کار و خبرۀ ابررسانۀ دنیای کنونی هستند. میخواهم این سند دیداری را تکثیر کنم؛ در اندازۀ توش و توان خودم. روی هر کدام با رنگ سبز مینویسم: «در مساجد فرزندان شما را الهی میکنند!» حتماً فعل جمله را هم سرخرنگ مینویسم و سُر میدهم زیر درگاه خانههایی بی برگ و نوا در این شهر که ساکنانش با دلی خوش از سر فقر یا در اوج یقین، جگرگوشگان خود را به دست ناپاک این گرگان هر باور و ایمان میسپارند. تا شاید با برخاستن نغمۀ ملکوتی اذان بر امنیت فرزندانشان بیمناک شوند و بر گفتار تهی این مدعیان پرهیزکاری با دیدۀ تردید بنگرند. باید دست به کار شوم؛ تا حالا هم دیر کردهام؛ آن قدر که ما را با این احساس شوم گناه پروراندهاند. آیا شما با من همراه میشوید؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر