هنوز نیمی از کلاس زیر گرگ و میش آفتاب غروب روشن است و من بی آنکه سکوت این دیوارها را بشکنم، به پنجرههای غبار گرفته، خیره شدهام… اینجا بر فراز خیابان انقلاب، درست در طبقهی ششم… چقدر همهی چیزها از اینجا عجیب دیده میشوند. ریز و پر تکاپو، درست مانند سلولهای مغز من که در این سکوت وهم انگیز، بر در و دیوار جمجمهام میکوبند… باورش سخت است، اما ١ سال از پیچش طنین آخرین خندههای تو در این چهار دیواری گذشت، بیآنکه بدانم در لابلای کدام پرده، برای همیشه آرمیدی… حتی تماشاگران هم هنوز در انتظارند…باور میکنی؟ آخر کسی این پایان را دوست نداشت… رفتن تو سخت بود… تا آنجا که به خاطر دارم، متن نمایش هم اینگونه نبود… مگر نه اینکه بارها خط به خطش را مرور کرده بودیم…؟ صلح و آرامش میراث حق طلبی ما بود… یادت هست؟ یعنی میخواهی بگویی که باز هم دستی سیاه، پردهی آخر را عوض کرد..؟ کمی گیجم… اما آخر چرا یعقوب؟ تمامی این مدت به دنبال پاسخی بودم، گیرم که پردهها را به دست باد سپرده بودند، اما قاعدهی بازی که این نبود رفیق… آخر چرا خروج؟ برشت هم در نقش آزادی خود اینطور فاصله گذاری نکرد که تو جرات به خرج دادی… گمان نکنی از روی حسادت حرف میزنم، که تو همیشه نقشها رو خوب بلد بودی و من بی استعداد، اما هنوز هم در بهتم از این پایان تلخ…
دود سیگارم را بیرون میدهم و چشمان خیسم را میبندم… به یاد تمام آن غروبهای دلگیر… و تمام آرزوهای ناتمام تو… حرفهایم را به دل نگیر رفیق.. همه چیز از سر دلتنگی است… میدانم که میدانی… اما خودمانیم، باز هم پیشرو شدی یعقوب… دلم میخواست جای تو بودم… باور میکنی؟ ولی من کم کم باور میکنم که تو دیگر نیستی و ما هنوز، محتاجانه از این پنجرههای تیره، امتداد خیابانها را مینگریم، شاید به انتظار یک معجزه…
باید بروم یعقوب جان، دانشکده تعطیل شده و این روزها حراست زخمیتر و پر کینهتر از همیشه است... خودت که آگاهی… اما بدان که هنوز هم دلم میخواهد بر همین نیمکتهای همیشگی بنشینم و مرور کنم تمامی ساعاتی را که از این بالا، بیهوده بر ماشینها خیره میشدیم و آدمها را، خیابانها را، خرابیها را… حتی خودمان را، ورق میزدیم… و خندههایت را با یاد آورم، زمانی که رشتهی افکار تلخم را پاره میکرد: “اینجا را دوباره خواهیم ساخت اگرچه با خشت جان خویش” . آری و باید باور کنم که تو قاعده را برهم زدی و فراتر از همهی حرفها.. متنها… میزانسنها…
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر