۱۳۸۹ آذر ۱۳, شنبه

«سيمين بهبهانى» مردى كه دامان شريفش، پاكيزه‏تر از آسمان بود در قطره اشكش محبت، تابيده چون رنگين كمان بود با دولت وارستگى‏ها، در منتهاى خستگى‏ها آيات مهر و حكم عدلش، تا مرز بى‏مرزى روان بود بخشيد معنى را تكامل، چونان كه بخشد غنچه را گل زيرا وجودش نيم ديگر، از خطّه نيمِ جهان بود واگشتنش را دوست دارم، بر جرأتش حرمت گذارم با آن كه بنيان كهن را، خود از نخستين بانيان بود او ماند و آن درهاى بسته، با آن دلِ از جور خسته رنجيده از نامهربانى، با مهربانان مهربان بود با فقر صاحب جاه بودن، در كنج عزلت شاه بودن آيين انسانى چنين است، اين فخر انسان آنچنان بود مكتب به مسند وانهشتن، از بهره دنيا گذشتن در خورد هر بى‏دست و پا نيست، آنكس كه اين شد قهرمان بود اسطوره‏اى از استوارى، اعجوبه‏اى از مهر و يارى هرگز نمرده است و نميرد، مردى كه سر تا پاش جان بود

«سيمين بهبهانى»
مردى كه دامان شريفش، پاكيزه‏تر از آسمان بود
در قطره اشكش محبت، تابيده چون رنگين كمان بود
با دولت وارستگى‏ها، در منتهاى خستگى‏ها
آيات مهر و حكم عدلش، تا مرز بى‏مرزى روان بود
بخشيد معنى را تكامل، چونان كه بخشد غنچه را گل
زيرا وجودش نيم ديگر، از خطّه نيمِ جهان بود
واگشتنش را دوست دارم، بر جرأتش حرمت گذارم
با آن كه بنيان كهن را، خود از نخستين بانيان بود
او ماند و آن درهاى بسته، با آن دلِ از جور خسته
رنجيده از نامهربانى، با مهربانان مهربان بود
با فقر صاحب جاه بودن، در كنج عزلت شاه بودن
آيين انسانى چنين است، اين فخر انسان آنچنان بود
مكتب به مسند وانهشتن، از بهره دنيا گذشتن
در خورد هر بى‏دست و پا نيست، آنكس كه اين شد قهرمان بود
اسطوره‏اى از استوارى، اعجوبه‏اى از مهر و يارى
هرگز نمرده است و نميرد، مردى كه سر تا پاش جان بود

هیچ نظری موجود نیست: